قصه سوزناک عاشقانی که سر به کوه و بیابان گذاشتند؛ماجرای علی خان بامدی و فاطمه بهلوری در چاه زول
داستانهای عاشقانه در همیشه تاریخ، مخاطبان فراوان داشته است؛ درستتر آن که انگار گوش آدمی، جز این صدا، صدای دیگری نمیشنود. هر کدام از این مخاطبان، در فرآیند هر کدام از آن روایتها، عشق را دوباره و دوباره تجربه میکند و از این تجربههای عمدتا سوزناک، در خلسهای خواستنی غوطه میخورد. در این گوشه از
داستانهای عاشقانه در همیشه تاریخ، مخاطبان فراوان داشته است؛ درستتر آن که انگار گوش آدمی، جز این صدا، صدای دیگری نمیشنود. هر کدام از این مخاطبان، در فرآیند هر کدام از آن روایتها، عشق را دوباره و دوباره تجربه میکند و از این تجربههای عمدتا سوزناک، در خلسهای خواستنی غوطه میخورد. در این گوشه از سرزمین پهناور خراسان هم داستانهای عاشقانه فراوانی در ذهن و ضمیر مردم، و گفت و شنید آنها ثبت و ضبط است.
این سطرها درباره یکی از همین قصههای عاشقانه است که بویژه در شرق خراسان و در قالب دوبیتی، با ساز و آواز روایت میشوند.
گویی در خراسان هنوز هم قهرمانهای قصههای عاشقانه به دنیا میآیند، قصه خود را خلق میکنند و آن را به ذهن و ضمیر مردم میسپارند. این نکته بسیار مهمی است که نباید از آن غفلت کرد. بویژه که مطالعه فرآیند تولد یک داستان عاشقانه در فولکلور، فرصت مغتنمی است که از قِبَل آن میتوان به دریافتهای فراوانی درباره سیر تطور قصهها در ادبیات فولکلوریک رسید.
قصههای عاشقانه در خراسان عمدتا در قالب دوبیتیها، مانا و ماندگار شدهاند. آن چه به دوبیتی جان میدهد جوهره ناب و احساس زلالی است که در آن جریان دارد؛ از این رو نمیتوان به سرایندگان آن خرده گرفت که چرا بعضا به مولفههای عروضی مثل وزن یا قافیه کمتوجهی کردهاند؛ هرچند در بسیاری از موارد، تسلط بر لهجه و آشنایی با چگونگی تلفظ حروف و واژهها در یک گویش، کمک میکند تا نقایص عروضی در دوبیتیهایی که به آن گویش سروده شدهاند، کمتر رخ بنماید.
در دوبیتیها با شعری روبهرو هستیم که از جانی شیفته برخاسته است و همین شیدایی، گاه مجال را برای قافیهاندیشی و تأملاتی از این دست تنگ میکند. حتی اگر شاعر دوبیتیسرا هم توجه کافی به وزن و قافیه و ردیف داشته باشد، رواج یک دوبیتی در میان علاقهمندان و دهان به دهان گشتن آن، و نیز نبود نسخه مکتوب، میتواند زمینه را برای عدول از هنجارهای عروضی فراهم آورد.
ایرادهای عروضی هم جزیی از ویژگیهای دوبیتی است و کسی نمیتواند و نباید آن را پنهان کند.
داستان فاطمه حسین بهلوری
این داستان حوالی ۱۰۰ سال پیش، در منطقه سنگانِ خواف در خراسان رضوی اتفاق افتاده است؛ جایی حوالی روستای چاهزول؛ روستایی پرتافتاده در دل بیابانهای بیانتهای شرق کشور.
دستهای از عشایر بَهلوری آنجا سکنا داشتهاند؛ در مجاورت آنها دستهای از عشایر بامدی (بومدی) هم ساکن میشوند. بهلوریها از عشایر قدیمی منطقه بودهاند اما بامدیها از بلوچستان در سرحدات افغانستان و پاکستان به منطقه آمده بودند و به نوعی بیگانه محسوب میشدهاند. بماند که در باور اهالی منطقه، بامدیها، قومی بدوی به حساب میآمدهاند و همین باور، آنها را در رتبهای پایینتر از بهلوریها قرار میداده.
در این میان، علیخان که ظاهرا جوانی سرشناس در میان بامدیها بوده، عاشق فاطمه (با سکون روی حرف طا؛ بر وزن ساچمه)، دختر حسینِ بهلوری میشود.
علیخان گفت سر چاه گیر بودم
برای فاطمهجان دلگیر بودم
برای فاطمهجان دلگیر و دلتنگ
مثال شیر در زنجیر بودم
فاطمه ظاهرا علاوه بر زیبارویی، دختری ملا و با سواد هم بوده و همین کمالات، او را در معرض توجه همه جوانهای بهلوری قرار میداده و جایی برای عشق جوانی غریبه باقی نمیگذاشته؛ بماند که فاطمه، خودش را و ایلش را سر تر هم میدانسته.
برو ای علیخان گِنده مادر (گنده: زشترو)
مکن پای خُو را از شال درازتر
مِه خو بهتر ز تو بودم و هستُم
که بهلوری بوده از بومدی سر
الا! فاطمهحسین بلوریام
میان کل ایران مشهوریام
به گفتار خود ملا علیخان
گل صد برگ در باغ زریام
با این وجود علیخان اگر میتوانسته فاطمه را به دست بیاورد، داماد بهلوریها میشده و علاوه بر رسیدن به عشقش، به موقعیت اجتماعی مناسبی در میان طایفه خودش هم میرسیده.
علیخان گفت سر ریگ درازم
سوار اُشتر و بالایْ جحازم (جحاز: شتر قابل سواری کردن)
اگر فاطمه حسین از من بگردد
میان ایل خود من سرفرازم
مرا یک لعل و دو مرجان بگویِن
مرا عاشق به فاطمه جان بگویِن
اگر من عاشق فاطمه نباشم
مرا خاکستر دِگدان بگویِن(دگدان: دیگدان؛ اجاق)
علیخان، بیتوجه به سردمهریهای فاطمه، همچنان میکوشد تا این دختر جوان را به دست بیاورد.
چراغ توری که بَم سقف سرایَه
برای فاطمه دندون طلایَه
بِرِن با مادر فاطمه بگویِن
که آخر دختر تو مال مایَه
اما مانع مهم دیگری هم بر سر راه علیخان بلوچ بوده و آن اینکه علیخان، سنیمذهب بوده و فاطمه، شیعهمذهب؛ و تعصبات مذهبی در آن روز و روزگار، وصلت این دو جوان را ناممکن میکرده؛ علیخان اما همچنان میکوشد تا جایی در دل فاطمه پیدا کند.
بیا ای فاطمه فلفلزبونم
تنوری تافتهای مو در میونم
تنوری تافتهای از کنده تاغ (تاغ: گونهای درخت در مناطق کویری)
که هر دم میزنه آتیش به جونم
به روی آسمان گرد و غباره
علیخان بومدی بادی سواره (بادی: شتر تیزرو)
جلوگیرا، جلو بادیر نگیرِن
که خانهیْ فاطمه جان بَم یک کناره
که فاطمهیْ بهلوری یار گل من
میان هر دو سینه، منزل من
اگه یک شو به او منزل بخوابم
دگه اَرمون نمونه بَم دل من(ارمون؛ اَرمان: آرزو؛ حسرت) [۸]
با این وجود، آنچنان که از لابهلای دوبیتیها میشود فهمید، فاطمه اگرچه در ابتدا توجهی به عشق علیخان نداشته، اما در ادامه وقتی سماجت عاشقانه او را میبیند، گرفتار عشقش میشود.
علیخان بار کردی، بار بنداز
سر هر کوچهای یک نار بنداز
سر هر کوچهای یک نار شیرین
برای فاطمه خالدار بنداز
سر چاهایْ بلوری، اُو نداره (او: آب)
دو چشمای مست فاطمه خُو نداره (خو: خواب)
برن با مادر فاطمه بِگویِن
قلم در دست فاطمه رُو نداره (رو نداره: روان نیست)
اما سرانجام خانواده فاطمه که رسیدن این دو جوان به یکدیگر را غیرممکن میدانستهاند، تصمیم میگیرند او را به یکی از جوانهای بهلوری بدهند…. خبر وصلت فاطمه به علیخان میرسد و علیخان سر به کوه و بیابان میگذارد.
که فاطمهیْ بهلولیر عروس کردن
مرا بیعید و بی نوروز کردن
مِه که بودم چراغ بومدیها
مثال کندهای نیمسوز کردن
سپنجایْ راه تربت، دانه کرده (سپنجا: پسنجها؛ گیاهان اسپند)
غم فاطمه، مو رِه دیوانه کرده
شما مردم نمیدونن بدونن
که فاطمه شوهر بیگانه کرده
خداوندا مو ر کن موی فاطمه
زنُم حلقه به دور روی فاطمه
خداوندا مو رِ کن خنجر تیز
زنم خود را به سینهیْ شوی فاطمه
علیخان آواره کوه و کمر میشود و هر جا که میرسد با نوای نی، عشق فاطمه را در قالب دوبیتی فریاد میزند. [۹]
دست روزگار اما بزودی فاطمه را هم آواره کوه و کمر میکند.
یکی از مقامهای نظامی منطقه، که ظاهرا چشم طعم به فاطمه داشته، جایی او را تنها مییابد و به بهانه قانون منع حجاب که همانروزها دستورش از تهران رسیده بوده، میخواهد متعرض فاطمه شود. دختر رشید بهلوری اما با مرد نظامی درگیر میشود، تفنگش را از او میگیرد و با همان تفنگ، او را میکشد.
بزرگان بهلوری، چاره را در فرار فاطمه میبینند و ساعتی بعد، پیش از رسیدن پاسبانها، او را تنها، راهی آنسوی مرز میکنند. فاطمه از منطقه میگریزد تا بعدها همسر و فرزندانش هم به او ملحق شوند.
این که فاطمه در افغانستان، علیخان را میبیند یا نمیبیند معلوم نیست؛ اما همین که دست روزگار فاطمه را آواره همانجایی میکند که روزگاری علیخان را به خاطر انتساب به آنجا از خودش رانده بود، در عبرتانگیزی قصه فاطمه، کافی است.
فاطمه مدتها در افغانستان میماند و بعدها با رفتن رضاخان، به کشور برمیگردد.
نوشته: حسن احمدی فرد
فاطمهنسا محفوظی، نوه دختری فاطمهحسین بهلوری است که در روستای چهاربرجی تایباد ساکن است؛ درملاقاتی که با این بانوی کهنسال داشتم، او داستان مادربزرگش را برایم روایت کرد که خلاصهاش، همین روایتی است که اینجا آوردهام. احمد پوردلکش هم نبیره فاطمهحسین بهلوری است که در روستای منصوریه تربت جام ساکن است و معلمی است سختکوش و مستندی از زندگی و تلاشهایش برای دانشآموزان آن سامان ساخته شده است. او هم این روایت را به نقل از مادرش که نوه دیگر فاطمه حسین بوده، تأیید کرد.
بهلوری یا بَهلولی از ایلات بزرگ در خراسانزمین هستند که در منطقهای وسیع در سیستان و بلوچستان، خراسان جنوبی و خراسان رضوی ساکن شدهاند. شاخههایی از بهلوریها در استانهای دیگر هم ساکن هستند.
منبع:
خبرآنلاین
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 3 در انتظار بررسی : 3 انتشار یافته : 0