بالاخره به محوطه باستانی ملک زوزن وارد شدیم. بادی سرد از لابهلای کاشیهای معرق آبیرنگ مسجد ملک زوزن میگذشت و خودش را به دری قدیمی میکوبید که محراب زیبا و بسیار با ارزش مسجد، پشت آن قرار داشت. درون حمام زوزن، کاشیها، شیشهها و آجرهای قدیمی روی زمینقرار گرفته بودند و به همین خاطر باید بسیار با احتیاط قدم برمیداشتیم. بعد از دیدن بخشهای مختلف حمام و بررسی چند کاشی و آجر، زوزن را به سمت «نشتیفان» ترک کردیم.
رقص آسبادها
حدود نیم ساعت بعد لابهلای دشتهای هموار و خشک، درختان سبزی پدیدار شدند که منطقه دوستداشتنی نشتیفان را شکل داده بودند. با کمی دقت آسبادهای نشتیفان را دیدم. همان سازههای جذاب از دوران صفویه که بر بلندای نشتیفان نشستهاند و در زمان وزش بادهای ۱۲۰ روزه، گندمها را آرد میکردند. آسبادها از نزدیک آنقدر رویایی بودند که مرا چون گردابی به داخل کشیدند. بادی ملایم میوزید، یکی از آسبادها را تکان میداد و موسیقی عجیبی را در فضا پخش میکرد. به خودم آمدم و دیدم گروه به پشت آسبادها رسیدهاند. از چند پله بالا رفتم که ناگهان چند کودک از راه رسیدند. سینا لباسهای بومی تنش بود، عبدالله مرا یاد کودکیهایم میانداخت و محمد مدام از پلهها بالا و پایین میرفت. با بچهها به پشت آسبادها رفتیم و به قبرستانی بزرگ و اسرارآمیز رسیدیم. سینا به من قبری بسیار بزرگ را نشان داد. بالای قبر یک سنگنوشته بلند و عمودی بود و رویش را با قطعات کوچک سنگ پوشانده بودند. بچهها برایم گفتند که این قبر متعلق به انسانی بزرگ بوده و به همین خاطر آنرا بزرگتر از بقیه قبرها ساختهاند. از آسبادها پایین آمدیم و رختشویخانه قدیمی نشتیفان را که هنوز از آن استفاده میشود، دیدیم. سری به خانه بومگردی پوریعقوب زدیم، در لیوانهای سفالی و زیبا چای نوشیدیم و توانستیم چند دستمال گلدوزی شده بسیار زیبا را بهعنوان سوغاتی از آنها بخریم. کمی تا ظهر مانده بود که برای صرف ناهار دوباره راهی خرگرد و اقامتگاه غیاثیه شدیم.
یادگاریها بر تن غیاثیه
بوی خوش رشته پلو در هوا پیچیده بود. برایمان در حیاط، میز آماده کرده و به جز غذای اصلی، سبزی، ترشی، دوغ و ماست محلی نیز سر میز حاضر بود. بعد از ناهار، لیوانهای سفالیمان را از دمنوشهای گرم و خوشطعم پر کردیم و پس از کمی استراحت برای دیدن مدرسه غیاثیه راه افتادیم. هر چه به مدرسه غیاثیه نزدیک میشدم بیشتر نیرویی جادویی اطرافم را پر میکرد. انگار همراه من، ارواحی پاک به سمت آن بنای باشکوه رهسپار بودند. ارواحی که روزی از راههای دور و نزدیک برای تحصیل در این مدرسه از جادهای که من در حال گذر در آن بودم، میگذشتند. بالاخره به غیاثیه رسیدیم، از درگاه آن گذشتیم و وارد حیاط شدیم. کاشیها،معماری باشکوه و حجرههای زیبایی دورتادور مدرسه را گرفته و به آن جلوهای بینظیر بخشیده بودند. کمی که در غیاثیه گشتیم متوجه یادگاریهایی عجیب شدیم که بر تن مدرسه غیاثیه نقش بسته بودند. یادگاریهایی که عمدتا یک بیت شعر یا جملهای حکیمانه بودند و توسط افرادی از صدها سال پیش به جا مانده بود. اکثر یادگاریها با خط خوش، تاریخ و امضای نگارندگان بود. بعد از غیاثیه، برای دیدن جاذبه بعدی دوباره به سمت اتوبوس رفتیم و راه افتادیم.
مسجد پیزا!
از غیاثیه به سمت روستای «سنگان» حرکت کردیم. مقصدمان مسجد جامع سنگان بود؛ مسجدی که قرنها پیش به سبک معماری خراسانی ساخته و با کاشیها و آجرها به زیبایی تزیین شده بود. در بدو ورود به مسجد آنچه نظر همه را جلب کرد، قسمتی از پایههای مسجد بود که در اثر زلزلههای مداوم خم شده بودند. برایمان بسیار جالب بود که وقتی به مسجد نگاه میکردیم کاملا متوجه کجی آن بودیم اما وقتی میخواستیم از آن عکس بگیریم، مسجد کاملا صاف، ظاهر میشد.
منبع: دنیای اقتصاد
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 1 در انتظار بررسی : 1 انتشار یافته : 0