نیمه شب در خانه خورشید
بلیت قطار در دستم بود و با نگرانی به اتوبانی نگاه میکردم که بهخاطرترافیک سنگین سرگیجه گرفته بود. فقط نیم ساعت تا حرکت قطار «خواف» باقی مانده بود و من هنوز راهی طولانی تا ایستگاه راهآهن داشتم. در همین فکرها بودم که ناگهان از کناره راهی باز شد و کمتر از ده دقیقه بعد به راهآهن رسیدم. من مسافر بودم و تیممان را سه راهنمای حرفهای به همراه استاد باستانشناسی دوران دانشجوییام، جناب آقای دکتر رضا نوری همراهی میکردند. کمی بعد سوار قطار شدیم. تقریبا یک واگن کامل را تیم ما تشکیل داده بود و این باعث شد تا حدود ۱۲ ساعتی که از تهران تا خواف در راه بودیم به انواع بازی، گفتن خاطرات و آشنایی با یکدیگر بگذرانیم. حدود ساعت ۲ نیمه شب، قطار در ایستگاه خواف ایستاد و بعد از برداشتن وسایلمان، به سمت اقامتگاه بومگردی غیاثیه حرکت کردیم.
از تاریکی شب تا طلوع تاریخ
از راهآهن تا اقامتگاه کمتر از یک ربع راه بود و خیلی زود اتوبوس، در کناره خانهای قدیمی که برای پذیرایی از مسافران تجهیز شده بود، ایستاد. وقتی از ماشین پیاده شدم، درست در مقابل اقامتگاهمان عمارتی را دیدم که در میان تاریکیهای دشت گم شده بود و با غرور و افتخار چشم به ما دوخته بود. از زیر بار سنگین نگاه آن ساختمان به داخل اقامتگاهمان پناه بردم.
اتاقهای زیبای اقامتگاه در دو طرف یک راهروی باریک قرار گرفته بود. پردهها با هنرمندی بسیار گلدوزی شده بودند و برای هر نفر یک سرویس رختخواب درون بقچهای، آماده شده بود. در یکی از اتاقها کرسی گذاشته بودند و باقی خانه با بخاریهای نفتی گرم شده بود. بعد از مشخص شدن اتاقهایمان، خیلی زود خواب، این فرشته نجاتبخش، سراغمان آمد. قرار بود تا ۸ صبح استراحت کنیم اما من از فکر عمارتی که در میان تاریکیها دیده بودم، نزدیک طلوع آفتاب از خواب پریدم. پاورچین پاورچین از بین رختخوابها گذشتم، درب خانه را باز کردم و بعد در میانه حیاط از دیدن عمارتی که نامش «مدرسه غیاثیه» بود، خشک شدم. آفتاب نیمی از ساختمان مدرسه را روشن کرده بود و در برابر چشمانم چون الماس میدرخشید.
کمکم بقیه همسفرانم از خواب بیدار شدند و مدیر اقامتگاه غیاثیه برایمان صبحانهای رنگارنگ و مفصل آماده کرد. بعد از صرفصبحانه فکر کردیم که اول مدرسه غیاثیه را میبینیم اما فهمیدیم که قرار است اول از مقاصد دورتر بازدید کنیم و احتمالا عصر، فرصت دیدن غیاثیه نصیبمان خواهد شد. پس سوار اتوبوس شدیم و به راه افتادیم.
اگر آن در باز شده بود
حدود شصت کیلومتر تا اولین مقصدمان که «مسجد ملک زوزن» بود فاصله داشتیم. در مسیر دکتر نوری برایمان از تاریخچه شهری که در آن بودیم گفتند. حدود یک ساعت بعد اتوبوس در میان دشتی وسیع که چند عمارت مهم و زیبا در آن قرار داشت، ایستاد. از ماشین پیاده شدیم و با وجود وزش باد شدید خودمان را به راه ورودی مسجد زوزن رساندیم. قبل از ورود استاد نگهمان داشت و از ما خواست چشمهایمان را ببندیم و به حرفهای او گوش کنیم؛ «فکر کنید که شما سلطان محمد خوارزمشاه، وارث ملک خوارزمشاهی هستید اما حالا سپاه مغول در تعقیبتان است. از میان دشتها، کوهها و رودها گذشتهاید، با سربازان شجاعتان مرزها را نگه داشتهاید و حالا رسیدهاید به پشت در ملک زوزن. در میزنید، بر در میکوبید، فریاد میکشید اما کسی در را باز نمیکند. حکمران در را به روی پادشاه باز نمیکند، پادشاه خسته به ملک زوزن نگاه میکند دست از کوبیدن در میکشد و راهی دیگر را در پیش میگیرد و اینگونه مرز خدمت و خیانت فقط در پنج متر، تعریف میشود…»
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0